میگفت تا آخرش باتوام ، عزیزم آرام باش ، من در کنارتم
این را گفت و کمی آرام شدم ، اشک از چشمانم میریخت ، دلم خالی شد و همین شد که من خوشحال شدم
مدتی گذشت دلم گرفته بود و او در کنارم نبود ، دلم گرفته بود او دلش با من نبود
دیگر او نبود تا اشکهایم را پاک کند ، با حضورش مرا آرام کند
در این لحظه تنها و دلگیر ، او نیز مرا تنها گذاشته بود
حالا وقتش نبود که نباشی حمید تو مرا به بازی گرفته بودی و من نمیدانستم؟ حالا وقتش نبود که مرا در حسرت بودنت بگذاری
اینک در این لحظه ی تلخ و دلگیر تنها وجودت مرا آرام میکند، حمیدجان آن حرفها ، همان حرفها را یادت هست؟ آنها مرا آرام میکند
تو اینک کجایی...
مگر نگفته بودی همیشه با منی ، مگر نگفته بودی نمیگذاری دیگر حالم اینگونه شود ، نمیگذاری حالم خراب شود
معنی دلتنگی را میفهمی؟ تو اصلا میفهمی دلم چقدر برایت تنگ شده ؟ میفهمی چقدر دوستت دارم؟ میفهمی بدون تو این زندگی را نمیخواهم؟ میفهمی که اینک در این لحظه تنها به تو نیاز دارم؟ میفهمی حمید؟
نظرات شما عزیزان: